اولین سفر دوتایی!

ساخت وبلاگ

مردد بودیم که بریم یا نریم! آخه تاریخایی که میبردن، در هم پیچیدگی عجیبی داشت با امتحانات میانترم! بالاخره تصمیم گرفتیم دلُ بزنیم به دریا و بریم...

بعد از کلی انتظار، ساعت دهِ بیستوهفتم اردیبهشت رسید و ما وارد راه آهن شدیم! البته ساعت یازده و نیم حرکت کردیم. هیچکدوممون تابحال مسیر مشهد-ساری رو با قطار نرفته بودیم! فوق العاده طولانی تر بود اما مزیت اینکه با قطار رفتیم، دیدن مناظر بکر و زیبای خطه ی مازندران بود، پل ورسک و...

دیگه ساعتای آخر واقعا کمردرد گرفته بودیم و هر لحظه منتظر رسیدن به ایستگاه ساری بودیم؛ هفده ساعت واقعاً زیاد بود؛ گرچه حضور کسی که عشقِ آدم محسوب میشه، سختیای راهو به حداقل میرسوند.

چهار یا پنج تا اتوبوس جلوی راه آهن ساری منتظر بودن تا ما رو به نکا برسونن، گهرباران. محل اسکانمون متعلق به دانشگاه علوم پزشکی مشهد بود. واقعا قشنگ و دلپذیر بود، مخصوصا وقتایی که صدای امواج دریا توی مجتمع می پیچید. بعد از افتتاحیه، کلید سوییت هارو دادن، به گفته ی مسئولین اونجا، سوییت ما بهترین سوییت بود و نزدیکترین به دریا؛ هشتصدو دو. شب از روی تراس سیاهی و عظمت دریا بخوبی قابل دیدن بود.

این اولین باری بود که منو صالحم توی یک خونه باهم بودیم، حس استقلال فوق العاده ای داشت!

دوشبی که اونجا بودیم، از ساعت نه تا یازده شب کلاس آموزشی داشتیم که استادش، استاد معماریانی بودن؛ تمام این دوساعت، کسی نبود که یک لحظه خنده و چه بسا قهقهه از روی لباش محو بشه!

تولد بیست و دو سالگی عشق من نزدیک بود و با اینکه سه روزی مونده بود به یک خرداد، من از قبل تصمیم داشتم توی مسافرت جشن بگیرم، دو سه روز قبل از رفتن، کلی مقوا و بادکنک و ... خریدم، با مقوا کلی قلب و سیبیل(!) درست کردم و یه جعبه ی خوشگل کوچولو ام ساختم و توش نامه ی عشقولانه گذاشتم! تو مسیر رفتن، مدام مراقب بودم نفسم محموله ی محرمانه رو کشف نکنه! تازه جعبَمم نباید آسیب میدید!

روز دوم اسکانمون توی گهرباران بود! از باغ زیبای عباس آباد برگشته بودیم و ساعت یک نشده بود. هردومون خوابمون میومد و من از فرصت استفاده کردم و صالحمو به هر زوری که بود خوابوندمو گفتم خودم میرم ناهارو میگیرم! به این بهانه با سرعت عجیبی رفتم فروشگاهِ مجتمع و مواد لازم برای پخت کیکو خریدم! وااای! بدون وانیل و بکینگ پودر که نمیشد کیک درست کرد! اونم تو قابلمه! بنده خدا فروشنده رو راضی کردم که برن بیرون و برام بخرن. بعدشم با سرعت عجیب تری رفتم رستوران تا غذارو بگیرم! خجالتُ گذاشتم کنار و رفتم از آقای عفیفی که مسئول اردومون بودن خواهش کردم که به یک بهانه ای صالح جانمو به مدت دو ساعت از سوییت بکشن بیرون تا بتونم کیکو بپزم و بادکنکارو آماده کنم! خیلی خوشحال شدم که قبول کردن و قرار شد ساعت پنج زنگ بزنن سوییت.

ناهار کوبیده ی فوق العاده خوشمزه ای بود! صالحمو از خواب بیدار کردمو رو همون تخت خواب مشغول خوردن غذا شدیم، بعدشم تخت خوابیدیم!

راس ساعت پنج با صدای تلفن از خواب پریدیم! من که تو خواب و بیداری و بحالت گیج بودم، داشتم فکر میکردم کی میتونه باشه!!! که کمکم یادم اومد! از این به موقع بودن و اوج همکاریشون خییییلی خوشم اومد! خدا خیرشون بده. بگذریم از مکافاتی که کشیدن برای نگه داشتن نفسم و بهونه ی اشتباه بودن شماره ملی و باز کردن قفل لپتاپو، نگرانیِ عزیزدلمو ...

نتونستن بیشتر از ساعت شیشونیم صالحمو نگه دارن. وقتی عشقم درو باز کرد، با یک تَن و یک بادکنک بزرگ بجای سرش مواجه شد و کم کم لو رفتم! خلاصه چندتا بادکنک باقی مونده رو هم باهم باد کردیم، کیک هم داشت کم کم آماده میشد. تصمیم گرفتیم زوج هم کوپه ای مون و مسئولانُ دعوت کنیم تا بعد از کلاس، یعنی ساعت دوازده شب(!) برای تولد بیان سوییت ما.

کیکو با خامه و سیب و کیوی تزیین کردم، بستنیارو توی ظرف به تعداد ریختم، چایی هم آماده بود.

مهمونا اومدنُ اون شب به یاد موندنی هم با حضور دوستامون، مسئولان اردو و استاد معماریانی، به پایان رسید.

لازمه بگم صالحم تا قبل از اومدن مهمونا خبر نداشت که سناریوی عصر(کشوندنش به سوییت مسئولین به بهانه ی اصلاح شماره ملی) ساختگی بوده و همچنان ناراحت بود و گله میکرد از اینکه چرا اینقدر وقتشو گرفتن برای اصلاح شماره ملی!

فردای اون شب، روزحرکتمون بود به سمت مشهد، خداحافظی از دریا و خونمون، خیییلی سخت بود. راهیِ مشهد شدیم.

 

خوشا آن مسافرتی که با تو باشد! 

بازم میخوام بازم میخوام!

عاشقانه های من و او...
ما را در سایت عاشقانه های من و او دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chamsafar73756 بازدید : 196 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 10:15