سال نامه!

ساخت وبلاگ
نمیدونم چیشد که این همه مدت اینجا چیزی ننوشتیم؛ با اینکه خاطره کم نداشتیم تو سال نودوهفت...

شاید یکم زیاد درگیر زندگی شدیمو دست خودمونم نبود! آخه نودوهفت یه سال معمولی نبود؛ برای هیچ کس! پُر از پیچ و خم بود اما... اما خداروشکر که دوتایی در کنار هم از مشکلاتش گذشتیمو حالا به نودوهشت رسیدیم. نودوهشتی که امیدواریم خیلی بهتر از نودوهفت باشه.

از اینا که بگذریم، الان ینی هشت اردیبهشت، ما دیگه تو مشهد نیستیمو پیرو همون سختیای پارسال، اومدیم آمل. تازه چیدن خونه تموم شده؛ چقد سخته اثاث کشی واااای! اونم این همه راااه!

یکم از پارسال بگم و خاطره هایی که وقت نشد همون موقعا ثبتش کنیم.

نوروزش خونه مامان اینا بودیم،چقد خوب بود که مشهد بودن! آخر شهریور برگشتن قوچان؛ اولش خیلی سخت بود، نمیدونستم که شیش هفت ماهِ دیگه این همه از هم دور میشیم!

تولد صالحمو طبق معمولِ غافلگیریای من(!)، زودتر از موعد، ینی روز اول ماه رمضان گرفتیم؛ یه افطاری به یاد موندنی کنار خونواده هامون ترتیب دادیم. سایهَ ت مستدام عشقم

بعد از امتحانا، دیگه وقت کارآموزی بود؛ دوست داشتم مشهد پتروشیمی می داشت و میتونستم اونجا برم اما نداشت دیگه، چه میشد کرد! کارخونه صنایع لاستیک توسُ انتخاب کرده بودم که قطعات خودرو تولید می کردن و کار من اونجا تست قطعات بود. تو بخش ما کولر نبود که هیچ، گرمای دستگاه ها فضارو حسابی طاقت فرسا کرده بود! صبحا ساعت هفت، سر خیابون فتح المبین سوار مینی بوس کارخونه میشدم و ظهرا زیر تیغِ آفتاب و گرمای چهل درجه، روی پل هواییِ جلوی کارخونه منتظر رسیدن اتوبوس گلبهار-مشهد می موندم. اون موقعا تازه ماشین خریده بودیم، گواهی نامه صالحمَم تازه صادر شده بود و چون کارخونه بیرون شهر بود، به رغم اصرارهای عشقم واسه ایاب ذهاب(!)، خودم رفت و آمد میکردم. نا گفته نَمونه که با صالحم میدون استقلال قرار میذاشتیمُ هر روز از پشتِ شیشه اتوبوس یه آردیِ یشمیِ مرد، با یه راننده ی تازه کار اما کاربلد و ماهرُ می دیدم و با ذوق و شوق از اتوبوس پیاده می شدم.

صالحم اواسط تابستون، تو مرکز هنر و رسانه مشغول کار شد. حسابی از خود کار و محیط کارش راضی بود؛ آخه صالح جانِ خبرنگارِ من، عاشق کار فرهنگی و رسانه ایه؛ اون فقط عاشق این مدل کارا نیست، خیلی ام مهارت و استعداد داره. شاهدِ این حرفمَم اینه که تو بدو ورودش، کارگروهی که مسئولش بود، بهترین و با برنامه ترین کارگروهِ مرکز شد.

پاییز شد و ترم آخر من و ترم پنجمِ صالح شروع شد.

صالحم همچنان مرکز هنر و رسانه کار می کرد اما این اواخر به خاطر اذیت هایی که واسه واریز حقوق ها داشتن، دیگه مثل قبل از کارِش احساس رضایت نداشت. یکی دو ماه بعدم دیگه اونجا نرفت. باید قدرشو می دونستنُ به این سادگی از دستش نمی دادن!

بعد از اون کارمون شده بود اجرا و اسنپ و کانالِ هنریِ من.

وسطای بهمن بود که تصمیم گرفتیم با آردیِ یشمیِ خودمون بزنیم به جاده و بریم شمال! البته اولش من مخالف بودم اما بعدش هوایی شدم! مامان و بابا ام میگفتن نه خطرناکه، آب و هوا ام خوب نیست! آخه قوچان یخ بندونی بود که تا خودمون با چشم ندیدیم باور نکردیم! حالا حق می دادیم به مامان و بابا. با این وجود، چون جاده رو دیده بودیم و می دونستیم فقط و فقط این قوچانه که قطبه(!)، تصمیم گرفتیم که صبح حرکت کنیم و بریم. مامان و بابا تا خود صبح موافق نبودن اما وقتی دیدن ما واقعا میخوایم بریم، همراهمون شدن. سفر چهار روزه ی خوبی بود و خوش گذشت.

اسفند رسید و تو چهارمین روزش، باهم بودنِ ما ام چهارساله شد. چهار سالِ خوبُ پر از عاشقانه های آرام که میشه هر لحظهَ شو قاب گرفت و ساعت ها تماشا کرد و باز سیر نشد. اوف چه روزایی، دانشکده من، دانشکده ی تو، ناهار خوردنامون تو فضای سبزِ دانشگاه، کلاس پیچوندنا و باهم موندَنامون...

نوروزِ قشنگِ نودوهشت، توی خونَمون، نصفه شب.

و آخرشم، اثاث کشی و الان اینجا.

 

دوسِت دارم، همیشه و هرجا

 

 

عاشقانه های من و او...
ما را در سایت عاشقانه های من و او دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chamsafar73756 بازدید : 166 تاريخ : شنبه 6 مهر 1398 ساعت: 2:26